سراب حقیقت
دیانا کمکم در دنیای خود محصور میشد. شبحی از یک تهدید بینام و بیشکل در ذهنش بود. او تصمیم گرفت به طور پنهانی پیگیر زندگی النا شود. مسیر روزانهاش را زیر نظر گرفت، حتی روزهای خاصی که میدانست در دانشگاه در کافه حاضر میشود. احساس میکرد چیزی در پشت رفتارهای النا پنهان است.
یک شب، وقتی که در حال قدم زدن در خیابان خلوت بود، ناگهان متوجه شد که النا از دور میآید. این دیدار، احساس عجیبی در دیانا برانگیخت. النا با صدای ملایم و طمأنینه گفت: “میدانم که در حال تعقیبم هستی، اما چرا؟”
دیانا مات و مبهوت، فقط لبخند زد. این لبخند، که از طرفی نمادی از تهدید بود، به دیانا احساس ترس و سردرگمی میداد.