سرنخها
هر روز، دیانا بیشتر از قبل احساس میکرد که به طرز عجیبی نگاهها از او به النا منتقل شدهاند. در کلاسهای دانشگاه، در کافهها، حتی در جمع دوستان مشترکشان، همه به النا توجه میکردند. گویی حضور او به نوعی رمز و راز داشت که دیانا هیچگاه نمیتوانست آن را درک کند.
یک شب، وقتی دیانا در کافه نشسته بود و به تنها چیزی که فکر میکرد، این بود که چرا النا همیشه در مرکز توجه است، متوجه شد که پسر مورد علاقهاش، امیر، با دقت و تعجب به النا نگاه میکند. دیانا این صحنه را نمیتوانست تحمل کند. احساس میکرد همه چیز در حال سقوط است، همه چیز در حال تغییر است. این که النا نمیخواست در کانون توجه باشد، بیشتر او را مشکوک میکرد.
چند شب بعد، دیانا شروع به تحقیق درباره النا کرد. از دوستان مشترکشان پرسید، اما هیچکس چیزی غیرمعمول درباره او نمیدانست. حتی با اینکه هیچکس از گذشته النا چیزی نمیدانست، همه از اینکه او همیشه در سایهای از راز بود، شگفتزده بودند.