چهل سالگی – فصل یک

اطلاعات محتوا:

  • عنوان محتوا: چهل سالگی
  • نویسنده: eMAS
  • موضوع: رمان تخیلی
  • سال انتشار: 1404

فصل اول: چهل‌سالگی

امروز چهل ساله شدم.

نمی‌دونم چرا، ولی از شب قبلش، حسی تو دلم افتاده بود. مثل وقتی که برق قراره بره و یه لحظه لامپ‌ها شروع می‌کنن به لرزیدن. انگار همه چیز، از ذهنم گرفته تا هوا، وارد یه سکوت قبل از واقعه شده بود. سکوتی که توش همه چیز منتظره، ولی نمی‌دونه منتظر چیه.

صبح که بیدار شدم، نور خاکستری سحر از پنجره می‌تابید روی دیوار اتاق. دیوار سفید، ولی اون نور… انگار یه خاکستری خاص بود. نه رنگ ابر، نه رنگ مه. یه جور نور مُرده. همون موقع فهمیدم، امروز فرق داره.

مثل اینکه زمان یه لحظه نفسش رو حبس کرده بود. حتی تیک‌تاک ساعت هم قطع شده بود یا شاید من نمی‌شنیدمش.

نشستم لبه‌ی تخت. پامو انداختم روی پام. به سکوت گوش دادم. فقط صدای یخچال از آشپزخونه می‌اومد. اون صدای همیشگی و مداوم، که انگار هیچ‌وقت نمی‌خوابه.

یه‌جوری شبیه منه.

پدرم هم وقتی چهل سالش شد، یه روز صبح رفت… و دیگه برنگشت. نه جسدی، نه نامه‌ای، نه حتی ردپایی.

فقط یه صندلی چوبی خالی توی خونه‌ی جنگلی، و یه فنجون قهوه‌ی نیمه‌خورده که هنوز بخار می‌کرد.

وقتی ده سالم بود، یه شب اومد تو اتاقم. صداشو هنوز یادمه. گرفته بود، خسته بود، مثل کسی که سال‌ها دنبال کلمه‌ای گشته باشه تا چیزی رو توضیح بده و حالا هم مطمئن نیست پیداش کرده یا نه.

اومد نشست کنار تختم. دستشو گذاشت روی زانوم.

گفت: «پسرم… ممکنه یه روزی من دیگه نباشم. این نه به‌خاطر مریضیه، نه به‌خاطر مرگه. ما مردهای این خانواده همه وقتی به چهل سالگی می‌رسیم… یه چیزی صدامون می‌زنه.»

من فقط نگاهش کردم. نمی‌فهمیدم چی می‌گه، ولی لحنش جوری بود که حتی بدون فهم معنی، حس خطر رو منتقل می‌کرد.

ادامه داد: «ما فقط تا چهل‌سالگی مهلت داریم. یه جور زمان اجاره‌ای. سی سال اولشو بچه‌ای، بعدش انگار فقط یه فرصت کوتاه داری. تو این مدت هر کاری می‌خوای بکن. بخند، عاشق شو، درد بکش، اشتباه کن، ولی یادت باشه… تو هم صدا می‌شی.»

اون موقع فکر کردم خواب می‌بینم. ولی حالا، سی سال گذشته، و صدا، انگار داره نزدیک می‌شه.

از جام بلند شدم. رفتم جلوی آینه. صورتمو نگاه کردم. همون صورتی که هزار بار دیدم، ولی امروز یه چیز متفاوت داشت. نه چین و چروک، نه موی سفید. یه چیزی پشت چشم‌هام. مثل یه پرده نازک، یا شاید یه خلأ که نمی‌شد پرش کرد.

به خودم گفتم: «حالا وقتشه… وقت خالی شدن. وقت ناپدید شدن.»

قهوه‌جوش رو روشن کردم. بوی قهوه مثله همیشه تو خونه‌ پیچید. بوی قهوه همیشه برام چیزی بین بیداری و فرار بود. یه لنگر و یه دود. پدرم هم همیشه قهوه‌ میخورد. تلخ می‌خورد و می‌گفت: «شیرین کردن یعنی دروغ گفتن به خودت.»

با لیوان بخارگرفته نشستم پشت میز آشپزخونه. بارون از دیشب می‌بارید، ریز، آروم، مثل نجوا. برگ‌های خیس روی لبه‌ی پنجره چسبیده بودن. پشت شیشه، یه کلاغ تنها روی سیم برق نشسته بود. اون از دیشب اینجاست. نگاهم می‌کرد. انگار می‌فهمید.

پدرم همیشه می‌گفت: «کلاغ‌ها می‌دونن. همیشه نگات می‌کنن و منتظر می‌مونن. منتظر چی؟ نمیدونیم.»

و حالا این کلاغ، انگار تنها شاهدی بود که فهمیده امروز قراره چی بشه.

نمی‌دونم چی شد که ناخودآگاه بلند شدم و رفتم سراغ کمد قدیمی گوشه‌ی اتاق نشیمن. درِ چوبی‌اش کمی گیر می‌کرد. با فشار بازش کردم. اونجا بود… همون جعبه‌ی چوبی. از وقتی به یاد دارم، این جعبه اونجا بود، درست همون‌جایی که پدر قبل از ناپدید شدنش گذاشته بود.

مادرم همیشه با لحنی خاص می‌گفت: «این جعبه مال پدرته. گفته وقتی پسرمون چهل‌سالش شد،  بهش بدش.»

اما من هیچ‌وقت طاقت نیاوردم تا اون روز برسه. شبی که سیزده سالم بود، یواشکی، وقتی صدای نفس‌های مادرم از اتاق خواب می‌اومد، درِ جعبه رو باز کردم. به‌نظرم حتی اون موقع هم می‌دونستم چیزی که اون تو هست، فقط یه چیز معمولی نیست.

داخل جعبه، یه دفترچه‌ی چرمی باریک بود. از همون لحظه‌ای که لمسش کردم، چیزی درونم تکون خورد. انگار خاطره‌ای از قبل از تولد. یه چیز آشنا. و از اون شب، اون دفترچه شد همراه همیشگیم.

بارها و بارها خوندمش. خط به خط، صفحه به صفحه، با وسواس. دنبال یه نشونه، یه توضیح، یه رمز. یا شایدم یه راه نجات. بعضی جمله‌ها برام روشن بودن، بعضی‌ها نه. ولی اونایی که روشن بودن، از خودِ حقیقت هم ترسناک‌تر بودن. مثلاً همون خط اول:  «توهم نیست. یه چیزی هست.»

همش این جمله تو ذهنم تکرار می‌شد. شب‌ها قبل خواب، صبح‌ها قبل از بیرون زدن از خونه، حتی وسط حرف زدن با بقیه. انگار توی گوشم زمزمه می‌شد.

هر سال، در روز تولدم، دفترچه رو دوباره باز می‌کنم. هر سال، از اول می‌خونمش. حتی وقتی دیگه حفظم. حتی وقتی می‌دونم هیچ چیز جدیدی توش نیست. اما یه گوشه‌ای از ذهنم… هر سال امیدوار می‌مونه که شاید امسال، یه جمله‌ی تازه توش سبز شده باشه. یه خط، یه واژه… یه چیزی که بشه یه سرنخ تازه‌. یه راه فرار از چیری که هر روز داره بهم نزدیک تر میشه.

دفترچه بوی خاصی می‌ده. ترکیب چرم، خاک، و چیزی که فقط می‌تونم اسمشو بذارم «بقایای ترس.» صفحه‌هاش خشک‌ن و صدا می‌دن. وقتی ورقش می‌زنی، انگار یه نفس کهنه از دلش بیرون می‌زنه. دست کشیدم روی جلدش. لرزش خفیفی تو انگشت‌هام افتاد. نه از سر ترس، از پذیرش. حالا دیگه وقتشه. نه برای خوندن، برای ادامه دادن.

تا هوا هنوز خاکستری بود و صدای بارون قطع نشده بود، نشستم پشت میز. دفترچه‌ی چرمی پدر هنوز باز بود. صفحه‌ای که بارها بهش برگشتم: همون جایی که نوشته بود:

«من قراره ناپدید بشم، و بعدشم نوبت توئه. قبولش کن.»

اینو بار اول که خوندم، سیزده سالم بود. مثل یه طعنه‌ی سنگین فرود اومد رو ذهن کودکانه‌م. از اون روز تا الان، این جمله برام دیگه فقط هشدار نبود، شده بود خطی که دور سرنوشتم کشیده شده.

از اون موقع تا حالا صد بار این دفتر رو خوندم. ولی امشب… امشب فرق داشت. امشب آخرین بار بود. شاید برای اینکه دیگه چیزی برای کشف کردن نمونده، یا شاید چون همه‌چیزو قبلاً فهمیده بودم ولی جرأت نکرده بودم باورش کنم.

نگاهم از روی دفتر جدا شد و دوباره به پنجره برگشت. پشت شیشه، بارون حالا نم‌نم شده بود. صدای قطره‌ها از روی سقف شیروونی خونه می‌چکید و درخت روبه‌رو آروم می‌لرزید. کلاغ هنوز اونجا بود، بی‌حرکت. نگاهش این‌بار یه‌جور دعوت داشت. مثل اینکه می‌خواست بگه: «وقتشه.»

همه‌چی داره همون‌طوری پیش می‌ره که برای پدرم پیش رفت. همون نشونه‌ها، همون احساس. انگار دارم پا تو ردپایی می‌ذارم که از قبل تو گلِ زمان فرو رفته. ولی من، مثل اونا نیستم. من از قبل می‌دونستم. من خودم رو از بچگی برای این لحظه آماده کرده بودم. دوباره به درون اتاق برگشتم. رفتم سراغ کمد لباس. چمدون کوچیکی رو که همیشه گوشه پایین کمد نگه داشته بودم، درآوردم. لباس زیادی نیاز نداشتم. فقط وسایلی که بشه چند روزی توی جنگل دوام آورد. چراغ‌قوه. دفترچه. عکس پدر.

همین که چمدون رو بستم، حس کردم چیزی تو فضا تغییر کرد. صداهای خونه کمتر شد. نه اینکه واقعا ساکت شده باشه، انگار یه لایه نازک بین من و خونه افتاده بود. فاصله‌ای که قبلاً نبود. یه جور جدایی تدریجی.

رفتم توی اتاق نشیمن. نشستم رو کاناپه. به دیوار خیره شدم. هیچ چیزی خاصی اونجا نبود، ولی حس می‌کردم چیزی پشت اون دیوارها منتظره. مثل یه فشار نامرئی که از دور داره نزدیک می‌شه. نه تند، نه ناگهانی، فقط قاطع.

برای لحظه‌ای چشم‌هامو بستم. صدا اومد.

یه خش‌خش آروم، از اتاق خواب. نه صدای واضح، بیشتر مثل کشیده شدن چیزی روی کف‌پوش. سریع ایستادم. خشکم زده بود. صدای قلبم بلندتر از صدای خش‌خش بود. قدم‌به‌قدم جلو رفتم. نور چراغ کم‌جون سقف اتاق نشیمن، راهرو رو نصفه‌نیمه روشن می‌کرد. صدا دوباره تکرار شد. انگار چیزی می‌خزید. یا کسی پا برهنه راه می‌رفت. به انتهای راهرو رسیدم. درِ کمد ته راهرو نیمه‌باز بود. با دستی لرزون درشو باز کردم… داخلش چیزی نبود. فقط یه پتو و چند تا مقوای قدیمی. ولی کف کمد، درست وسط چوب‌های کهنه، یه رد باریک دیده می‌شد. شبیه خراش. نه طبیعی. نه قدیمی.لمسش کردم. سرد بود.

و همون‌جا، تصویر واضحی تو ذهنم جرقه زد.

تنه‌ی خیس درختان، مهی سبک بین شاخ و برگ، و نوری که توی تاریکی می‌درخشید. یه تصویر آشنا، انگار از خوابی که بارها دیدم اما هیچ‌وقت تا آخرش نرفتم.

 در کمد رو بستم. صداش یه‌جوری کش‌دار و سنگین بود، مثل این‌که چیزی بیشتر از هوا بین لولاها گیر کرده باشه. دستم هنوز سرد بود، ولی حس می‌کردم از اون نقطه‌ی کوچک روی کف کمد، یه رشته‌ی نامرئی داره منو به بیرون می‌کشه. بیرونِ این خونه. بیرونِ این شهر.

به سمت همون جنگلی که پدرم… رفت.

رفتم تو اتاق خواب. نشستم روی تخت. همه‌چی همون‌طور بود که همیشه بوده: چراغ خواب کنار تخت، کتاب نیمه‌خوانده‌ی روی میز، و تابلوی قدیمی بالای تخت که منظره‌ای از دریا نشون می‌داد. ولی تو نگاه من، همه‌چی حالا رنگ عجیبی داشت. مثل اینکه دیگه متعلق به من نبودن.

برگشتم سراغ دفترچه. بازش کردم، برای شاید صدمین بار. نه برای اینکه چیزی توش عوض شده باشه. برای اینکه این بار، خودم عوض شده بودم. یه صفحه بود که همیشه ازش می‌ترسیدم. یه جمله‌ی ساده:

«وقتی آماده شدی، راه خودش رو نشون می‌ده.»

این بار که خوندمش، حس کردم منظورشو می‌فهمم. نه با منطق، با یه حس عمیق. اون راه حالا پیش روم بود. روشن نشده، ولی حس می‌کردم فقط چند قدم تا دیدنش فاصله دارم. از پنجره به بیرون نگاه کردم. بارون قطع شده بود. خیابون خالی، خاموش، و انعکاس چراغ‌ها روی آسفالت مثل یه رود تاریک از نور. کلاغ رفته بود. جاش خالی بود. مثل کسی که مأموریتش تموم شده باشه.

بلند شدم. چمدون رو بغل زدم. نفس عمیقی کشیدم. حس کردم هوای خونه دیگه به درد من نمی‌خوره. مثل لباسی که دیگه اندازه‌ت نیست، ولی مدام می‌پوشیش از روی عادت. در رو که بستم، صدای بسته شدنش توی سکوت کوچه پیچید. شاید کسی از پشت پنجره‌ای دید که یه مرد میانسال، با چمدونی کوچک، بی‌هیچ عجله‌ای رفت سمت جاده‌ای که به شمال ختم می‌شه. ولی نه کسی می‌پرسه کجا رفتم، نه کسی دنبالم می‌گرده. چون رسم ما همینه.

ما مردهای این خانواده، وقتی صدامون می‌زنن، می‌ریم.

و من… حالا صدای اون نجوای قدیمی رو واضح‌تر از همیشه میشنوم.

پایان فصل اول

 

 

 

درباره eMas

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

***