رمان بازماندگان جهنم

بازماندگان جهنم🔥

#𝑷𝒂𝒓𝒕_5

•❈━•━•━•━•🔥‌⃟🌋•━•━•━•━❈•

 

دیگه طاقت نیاوردم، پرسیدم:

– “تو از کجا این چیزا رو می‌دونی از کجا میدونی هیجا امن نیست؟ اگه چیزی هست که باید بگی، الان وقتشه.”

 

ماندگار یه مکث طولانی کرد. یه جوری زل زد به دیوار که انگار داشت باهاش حرف می‌زد.

 

ماندگار نگاه سنگینی به مایا و من انداخت. انگار داشت کل ماجرا رو توی ذهنش مرور می‌کرد. یه لحظه چشماش رو بست و بعد یه نفس عمیق کشید.

 

– “ببینید بچه‌ها… این داستان خیلی پیچیده‌تر از چیزیه که فکر می‌کنید. ما تو آزمایشگاه مرکزی، یه تیم بزرگ بودیم که یه پادزهر برای بیماری “جوزام” می‌ساختیم. آزمایشگاه مرکزی یه آزمایشگاه مخفیه که تقریباً زیر همین دبیرستان قرار داره. من فقط دستیار دکتر «آلبرت کینگزلی» بودم و خیلی از جزئیات پروژه رو نمی‌دونستم. فقط می‌دونستم که پروژه به خوبی پیش نمی‌رفت و دکتر کینگزلی هر روز نگران‌تر می‌شد. آخرین چیزی که یادمه، صدای فریاد دکتر کینگزلی و یه انفجار وحشتناک تو آزمایشگاه بود. بعد از اون… دیگه هیچ چیز مثل قبل نبود. این بیماری “جوزام”، به یه چیز خیلی وحشتناک تبدیل شده. یه ویروس هوشمنده که… که آدم‌ها رو به یه چیزی مثل حیون تبدیل میکنه… یه چیز دیگه‌ای تبدیل می‌کنه. یه بیماری جدید… ما اونو ” خونِ سیاه.”  اسم می بریم.

 

مایا که کنار دیوار نشسته بود، رنگش پریده بود. با صدای لرزانی پرسید:

– “خون سیاه؟ چیزی که… تبدیل می‌کنه؟ زامبی؟”

 

ماندگار سرش رو تکون داد و با لحنی نگران گفت:

– “متاسفم مایا، ولی چیزی که می‌دونم، خیلی خیلی بدتر از زامبی‌هاست. و متاسفم که این رو دیرتر از اینها گفتم. فکر می‌کردم بهتره ندونید، ولی الان… الان دیگه چاره‌ای نیست.”

 

•❈━•━•━•━•🔥‌⃟🌋•━•━•━•━❈•

درباره اسرین

سلام من یه نويسنده تازه کارم اسمم اسرینه و ۱۷ سالمه خوشحال میشم نظرتونو راجب رمانی که مینویسم بدونم

یک دیدگاه

  1. رمانت عالیه بانو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

***