سرما سوزناک از زیر شنل زرد رنگم رد میشد و به تن نحیفم رخنه میکرد ولی با این وجود نمیتونستم دست از دویدن بردارم چون لحظه‌ای تعلل مساوی بود با پایان کارم توی این دنیایی و جهانی که به اشتباه واردش شده بودم جایی که غریب بودم و غریبانه میون اون کسیایی که بعید میدونم ادم باشن زندگی میکردم اما واقعا میتونم برگردم خونه ؟! یا دیگه منم به اونجا تعلق دارم ؟!

پهنه آسمون

اطلاعات محتوا:

  • عنوان محتوا: پهنه آسمون
  • نویسنده: 𝔉𝔩𝔬𝔦𝔫𝔤 𝔟𝔬𝔬𝔨𝔰🍷کتآب‌هآی‌شنآور
  • مترجم: م‍‌یی‍‌ت‍‌س‍‌و
  • موضوع: ترسناک
  • سال انتشار: 1404

نگاهم قفله زمین سرامیکی رو به روم بود و قطرات به هم پیوسته خون روی نقش سنگی سرامیک های کلاس چکیده میشد

یعنی این قطره ها مال من بود ؟! یعنی به همین سادگی دخلم در اومد ؟! درد خفیفی رو حس میکردم توی صورتم ، یا شایدم از زانو های کبودم بود یا نکنه کمرمم مثل اون دفعه خون مرده شده باشه ؟!

مزه خونِ توی دهنم منو از این حس بیرون کشید و یادم انداخت که الان جای پرسیدن این سوالای تکراری و بی جواب نبود ؛ سرم رو به اهستگی بالا بردم هرچند که چونم میلرزیدو تیر میکشید

نگاهی خیره به جلوم کردمو با صورت اون مواجه شدم که از تحرک زیاد داشت نفس نفس میزد و پایین چشمش هم رد چنگ من بود ، شاید اینجوری به بنظر نرسه ولی این دعوا رو من بُرده بودم ، چون تونسته بودم بعد سومین بار یه بلایی سرش بیارم

تو چشماش زل زدم و بی اختیار خنده ای از سر دیوانگی و سرخوشی کردم که مثل بنزینی بود که رو آتش ریخته میشد

و با جیغ فرا بنفش کاترین مواجعه شدم و بعد رقص اون مو های طلایی‌ش تو هوا و بعد با اون دستای نحیفش که خون من روشون ریخته شده بود محکم چون بسکتبالی که از دوستش هیونگ که از بچه های تیم بسکتبال مدرسه بود قرض گرفته بود ضربه محکمی تو گیج‌گاهم زدو…

بعدش توی سیاهی محض شناور شدم…

از کل ماجرا این بخشش خیلی ارامش بخش بود….

همه چی از اول سال شروع شد اولین روزی بود که به این مدرسه میرفتم سال اخر راهنمایی بودم و از یه شهر پر جمعیت انتقالی گرفته بودیم به یه جای کم جمعیتو نسبتا اروم

ولی این ارامش یه بهایی هم‌داشت ، اونم این بود که امکانات کمی داشت و خب علاوه بر اون یه چیزی توی این شهر عجیب بود و انگار وقتی خورشید غروب میکرد و پهنه آسمون توی تاریکی نقش میبست انگار دیگه هیچی سرجاش نبودو سنگ رو سنگ بند نمیشد و گاهی عقربه های ساعت از حرکت می‌ایستاد و گاهی هم آدما غیبشون میزد و گاهی هم خونه ها خود به خود ناپدید میشدن ولی عجیب بودن همه اینا یه طرف و اینکه حس میکردم فقط من متوجه این اتفاقا میشدم یه طرف…

من یه دختره ریزه بودم با دستو پایی ظریف‌و نحیف و موهایی همیشه ژولیده‌ی مشکی کلاغی که به زور به شونم میرسید و چشمآی سیاهی که مثل دوتا حفره ایی بودن که هیچ برق نوری توشون پیدا نمیشد کرد و گاهی هم مثل چاهی بود که عمقش هیچ وقت قابل اندازه‌گیری نبود.. و ناگفته نموند که دماغم سالمو لبامم خوش فرم بود..

اما از حق نگذریم که چهرم جوری نبود که کسی بخواد بخواتر حسودی کتکم بزنه…

 

درباره Sunyi

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

***