هزارو چندصدو پنجاه‌و چند

اطلاعات محتوا:

  • عنوان محتوا: هزارو چندصدو پنجاه‌و چند
  • نویسنده: محمدامین دهقانی
  • موضوع: داستان کوتاه
  • سال انتشار: 1403

هزار و چندصد و پنجاه و چند
….

مدام دستها را لول میکنیم و ها میکنیم و بخار بلند میشود. بیچاره از بس به هم مالیدیمشان، دستهامان پینه بسته. گاهی آنقدر بخار میشود که فکر میکنم یگانه چادرمان سوخت و از این به بعد باید مثل کولی ها توی کارتن ها بخوابیم. تازه اگر گیر بیاید.
ذغالی هم که وسط چادر است گرمایی ندارد. از ترس سوختن چادر های قزمیت مان، آتش را بیرون روشن میکنیم؛ و خودرا به ذغال نزدیک.

در این فکرها بودم که صدای تق تق دندانهایی به گوشم خورد. چشم ریز کردم تا در تاریکی روز ببینم.
حسین، نوه ام بود که بیرون از چادر برای بازی رفته بود و حالا میخواست خودش را در بغلم، زیر تنها کتم گرم کند. خوب میدانم که بوی بدی میدهم،اما حسین، عادت کرده.
همچنان که لم داده بودم و حسین در بغلم بود، با صدای تق تق دندانهایش گفت:
«آقا بزرگ، عُمَر مرا زد. یک لگد گذاشت توی شکمم.»
پرسیدم: «تو چه کردی؟»
گفت: «فرار کردم آقاجان، آنها سه تا برادرند و منهم زورم به آنها نمیرسد.»
یاد گذشته ها افتادم. یاد وقتی که من و پدربزرگ عمر،حبیب، جوان بودیم و سر و سپری برای خود داشتیم. آنوقتها من برای خواستگاری آماده میشدم. حبیب هم برای نمیدانم چه؟ شاید برای حسادت، چو انداخت که آن زن، بدکاره است. و خواستگاری از یک بدکاره؟ استغفرالله.
درعوض چون میدانستم آن زن بدکاره نیست، رفتم سراغ حبیب و حسابی باهم گلاویز شدیم و حسابی زدمش. آنقدر زدمش که دیگر جرئت دعوا بامن را نداشت و سرش همیشه پایین بود.
اما حالا جرئت کرده و پسرانش را به جان پسر من میاندازد؟ یک گوشمالی دیگر لازم دارد.
دست حسین را محکم گرفتم و از روی ژنده ها بلندش کردم. کتم را به تنم محکم کردم. چاقوی ذبحم را توی جیبم گذاشتم. کهنه پارچه ای به پاهامان بستیم و رفتیم سر چادر حبیب.
صدا زدم: اوی، شُبان حبیب، بیا بیرون ببینم. میخواهم تکلیف زندگیمان را روشن کنم. حالا انقدر شده ای که نوه ات، نوه ی مرا میزند. آی مردم، بیایید که میخواهم این از خدا بیخبر را خبر کنم که بزرگتری هم هست. دیگر همه میدانید که، او تهمت زد به آن دختر نجیب که من عاشقش بودم و او را از من گرفت. اوی شُبان، ترست سرت نباشد، بیا بیرون.
مردم تایید کنان و هو کشان جمع شدند.
ناگه دیدم پرده ی پینه وصله بسته حبیب چاک خورد و چالاک بالارفت و حبیب، دولا نمایان شد.
گفت: ای ملعون، حالا من مقصرم؟ خدای من شاهد است که وقتی از حال و هولت با آن دختر به من میگفتی تن و بدنم میلرزید. من فقط به برادرش گفتم. خب پیش همه معلوم است که تو او را به زنی نگرفتی نامرد.
مردم تایید کنان هو کشیدند و تنگه را تنگتر کردند.
حس کردم دیگی در سرم قل قل میجوشد. چاقو را از جیب داخل کتم در آوردم و روی برفها افتاد. دستپاچه خم شدم و کمرم لحظه ای تیر کشید و چشمم سیاهی رفت، دست کشان روی برف، چاقو را از سمت تیزیش به دست گرفتم و دستم کمی برید. سریع چاقو را سر و ته کردم.
در سرو صدا شنیدم کسی میگفت جرئت زدن ندارد.
به صورت تار و ناشفاف حبیب خیره شدم. انتظار داشتم با دیدن چاقو بترسد و بگریزد. اما سینه سپر کرده جلویم ایستاده بود. بدون هیچ حرفی لته پاره هایش را کنار زد و پشمهای سفید سینه اش نمایان شد. استنشاق بوی گندش، کمی هوش از سرم پراند. سرم را به اینطرف و آنطرف تکاندم و به جمعیت نگاه کردم. همه هو میکشیدند. حتی حسین هم به جمع آنان پیوسته بود.
به زور کمر راست کردم. دو قدم پایم را جلو گذاشتم و با سریعترین حالت چاقو را به سینه ی حبیب زدم، اما تو گویی به یخ چاقو زده باشم، فقط چند قطره خون پاشید ولی چاقو داخل نرفت.
مردم هو میکشیدند.
دوباره چاقو را با تمام زورم اینبار به پایینتر که استخوان نباشد زدم. فرو رفت. خون بود که میپاشید. برف از گرمای خونش کمی آب شد و خون رقیق و رقیقتر میشد. مردم هو میکشیدند.
دوباره زدم. مردم هو میکشیدند.
دوباره و دوباره زدم و هر بار مردم هو میکشیدند.
صورت پر از ریش سفید و پوست سیاه حبیب اما، هیچ انگار که درد نمیکشید. نه به زمین افتاد نه ناله کرد.
وقتی دید که من در بین برفها بهت و یخ زده ام،گفت:
تمام شد؟
و بدون اینکه منتظر جواب بایستد، یخ مرا با سیلی داغی بخار کرد. آنقدر محکم زد که مثل پر کاهی به دور پرتاب شدم. صورتم توی برفها رفت و همه چیز سیاه شد.
انگار که حسین صدایم میزند، چشمانم را باز میکنم. میبینم که حبیب برایم کاپوچینویی داغ آورده. ذغال دیشب خاموش شده و بدنم کرخت. سرما لابلای استخوان هایم لانه کرده. با غرچ و غروچ بلند میشوم و پرده چادر را بالا میزنم و پیرهای سفید، جلوی چشمم میخندند.

درباره mamin

Avatar photo
اوووووه. خیلیه😁

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

***