عشق خاموش ویلیام

اطلاعات محتوا:

  • عنوان محتوا: عشق خاموش ویلیام
  • نویسنده: پارمیس فراهانی
  • موضوع: در قلب قلمروی اِلدرین، ویلیام، یک سرباز ساده، سال‌ها در سکوت دلباخته‌ی شاهدخت اِلای بود. او هر روز از دور، بی‌آنکه جرأت کند عشقش را ابراز کند، او را می‌نگریست. اما وقتی اِلای متوجه نگاه‌های پنهانی او شد، سرنوشت راهی تلخ‌تر برای ویلیام رقم زد—زیرا خیلی زود، شاهزاده‌ای دیگر از راه رسید…
  • سال انتشار: 1403

فصل اول: نگاهی از دور

 

در پادشاهی اِلدرین، قصر سلطنتی همچون نگینی درخشان بر بلندای تپه‌ای سرسبز قرار داشت. برج‌های سفیدرنگ آن، در زیر نور آفتاب می‌درخشیدند و پرچم‌های سلطنتی با نشان خاندان پادشاهی در نسیم ملایم به اهتزاز درمی‌آمدند.

 

در میان دیوارهای بلند این قصر، دختری می‌زیست که روشنی‌بخش دل‌های مردم بود: شاهدخت اِلای. او همچون طلوع خورشید، زیبا و بی‌همتا بود. گیسوان طلایی‌اش، همچون نهرهایی از نور، بر شانه‌هایش جاری بود و چشمان آبی رنگش، به عمق آسمان در سپیده‌دم می‌مانست. صدای او همچون نغمه‌ی پرندگانی بود که سحرگاهان در باغ‌های سلطنتی می‌خواندند.

 

اما در سایه‌های این قصر باشکوه، در میان صدها مردی که زره‌های آهنین بر تن داشتند و با شمشیرهای براقشان از خاندان سلطنتی محافظت می‌کردند، ویلیام زندگی می‌کرد. او فقط یک سرباز ساده بود؛ یکی از آنان که در هیاهوی تاج و تخت، هرگز دیده نمی‌شدند.

 

اما ویلیام، بیش از آنکه یک سرباز باشد، مردی بود با قلبی که نمی‌توانست عشق را انکار کند.

 

او هر روز اِلای را می‌دید—در باغ‌های سلطنتی، هنگامی که در میان گل‌های سرخ و یاس‌های سفید قدم می‌زد، زمانی که با لبخندی ملایم با پرندگان سخن می‌گفت، و لحظاتی که کنار حوض سنگی می‌نشست و ماهی‌های قرمز را تماشا می‌کرد.

 

هر نگاه، هر لبخند، و حتی هر سایه‌ای که بر زمین می‌افتاد، او را بیشتر و بیشتر به اسارت این عشق خاموش می‌کشاند. اما او می‌دانست که هرگز نمی‌تواند به این عشق اعتراف کند. چه حقی داشت که حتی به عشق اِلای بیندیشد؟ او فقط یک نگهبان بود، نه شاهزاده‌ای با لباس‌های ابریشمی، نه اشراف‌زاده‌ای با قدرت و ثروت.

 

اما دل، زبان منطق را نمی‌فهمید.

 

هر شب، هنگامی که شیفت نگهبانی‌اش پایان می‌یافت، در مسیر بازگشت، لحظه‌ای مکث می‌کرد و به پنجره‌ی اتاق اِلای می‌نگریست. نوری کم‌سو از شمع، سایه‌ای ظریف از او را بر دیوار می‌افکند. همین کافی بود که ویلیام برای لحظاتی احساس کند به او نزدیک است، هرچند در حقیقت، فاصله‌ای به اندازه‌ی دنیا میانشان بود.

 

و با این وجود، ویلیام راضی بود. زیرا اگر نمی‌توانست قلب شاهدخت را داشته باشد، دست‌کم می‌توانست او را از دور ببیند و در سکوت، برای خوشبختی‌اش دعا کند.

 

اما تقدیر، همیشه به میل عاشقان رقم نمی‌خورد…

 

 

 

فصل دوم: راز فاش می‌شود

 

ماه‌ها گذشت. و هر روز، اِلای بیشتر و بیشتر متوجه حضور ویلیام شد.

 

او همیشه آنجا بود—نه آنقدر نزدیک که گفت‌وگویی آغاز شود، اما نه آنقدر دور که نادیده گرفته شود. نگاه‌هایش همیشه کوتاه و پنهانی بود، اما پر از احساسی عمیق که اِلای نمی‌توانست آن را نادیده بگیرد.

 

یک روز، هنگامی که شاهدخت در میان بوته‌های رز سفید قدم می‌زد، ناگهان ایستاد و سرش را بلند کرد.

 

چشمانش با چشمان ویلیام تلاقی یافتند.

 

ویلیام که انتظار چنین چیزی را نداشت، لحظه‌ای جا خورد و خواست نگاهش را بدزدد، اما دیگر دیر شده بود.

 

اِلای آرام به سمتش قدم برداشت، و با لحنی نرم اما نافذ گفت:

«ویلیام، چرا همیشه از دور نگاهم می‌کنی؟»

 

ویلیام احساس کرد قلبش در سینه‌اش می‌تپد. هیچ پاسخی نداشت. اگر عشقش را انکار می‌کرد، دروغ می‌گفت، و اگر آن را ابراز می‌کرد، از حد خود فراتر رفته بود.

 

لحظه‌ای سکوت برقرار شد، و در آن سکوت، هزاران حرف ناگفته میانشان رد و بدل شد.

 

اما اِلای تنها لبخندی زد، لبخندی که میان دلسوزی و کنجکاوی معلق بود. سپس، بی‌آنکه منتظر پاسخی باشد، به راهش ادامه داد.

 

اما آن لحظه، برای همیشه در قلب ویلیام حک شد.

 

زیرا او دیگر نمی‌توانست خود را فریب دهد.

 

اِلای فهمیده بود.

 

 

 

فصل سوم: ورود شاهزاده

 

روزهای بعد، سکوت سنگینی بر دل ویلیام نشست. او هر شب، همان نگاه‌های پنهانی را از دور به شاهدخت می‌انداخت، اما دیگر طعمشان فرق کرده بود—تلخ و سنگین شده بودند.

 

و در میان همین روزهای مبهم، خبری در قصر پیچید:

 

شاهزاده ادوارد، وارث تاج و تخت پادشاهی همسایه، به اِلدرین خواهد آمد.

 

هدفش مشخص بود: خواستگاری از اِلای.

 

این ازدواج، فراتر از یک پیوند عاشقانه بود. اتحاد دو قلمرو، آرامشی پایدار را به همراه داشت.

 

ویلیام در شب جشن ورود شاهزاده، در میان نگهبانان ایستاده بود. او از گوشه‌ای، شاهد همه چیز بود.

 

اِلای در لباس ابریشمی آبی، همچون ماه درخشان بود. اما چیزی که قلب ویلیام را به لرزه درآورد، لحظه‌ای بود که نگاه شاهدخت با نگاه شاهزاده تلاقی یافت.

 

چیزی در چشمان اِلای درخشید. چیزی که ویلیام را به وحشت انداخت.

 

او شیفته‌ی شاهزاده شده بود.

 

از آن شب به بعد، اِلای و ادوارد هر روز با هم وقت می‌گذراندند. آن‌ها در باغ قدم می‌زدند، می‌خندیدند، و از آینده‌ای که خواهند ساخت، سخن می‌گفتند.

 

ویلیام هر شب، از کنار پنجره‌ی اِلای عبور می‌کرد، و می‌دید که نور شمع هنوز روشن است. اما این بار، سایه‌ی ادوارد نیز در کنار سایه‌ی شاهدخت افتاده بود.

 

فصل چهارم: شب خداحافظی

 

روز نامزدی اِلای و ادوارد، قصر در میان نور و شادی غرق بود. مردم در خیابان‌ها جشن گرفتند، موسیقی‌دانان نواختند، و صدای خنده‌های شادمانه در تالارهای بزرگ قصر طنین انداخت. ویلیام اما در سکوت، از میان جمعیت عبور کرد.

 

آن شب، وقتی همه‌ی قصر در خواب بود، ویلیام به باغ سلطنتی رفت. همان‌جایی که بارها شاهدخت را دیده بود، همان‌جایی که اولین بار قلبش را به او باخت.

 

کنار درخت بید نشست. نسیم شبانه، برگ‌های بلند آن را می‌لرزاند و سایه‌هایی بر زمین می‌انداخت. ویلیام به آسمان خیره شد، به ستاره‌هایی که بی‌هیچ دغدغه‌ای می‌درخشیدند.

 

چشمانش پر از اشک شد، اما او مردی نبود که گریه کند.

 

به‌ آرامی زمزمه کرد:

«من فقط یک سرباز بودم… فقط سایه‌ای در زندگی او.»

 

او دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. عشقش هیچ‌گاه دیده نشده بود، و حالا، درخشش عشق دیگری در چشمان اِلای، آخرین امیدش را خاموش کرده بود.

 

آن شب، سپیده دم که رسید، یکی از نگهبانان، پیکر بی‌جان ویلیام را کنار درخت بید یافت. شمشیرش کنار دستش افتاده بود، و آرامشی تلخ بر چهره‌اش نشسته بود.

 

او دیگر هیچ دردی را حس نمی‌کرد.

 

 

 

فصل پنجم: اشکی که دیر فرو ریخت

 

سال‌ها گذشت. اِلای اکنون ملکه‌ای بود، همسر ادوارد، مادر چندین فرزند، و بانویی که مردمش را با عدالت و مهربانی رهبری می‌کرد.

 

اما یک شب، وقتی در قصرش نشسته بود و به آرامی کودکانش را تماشا می‌کرد، چیزی در ذهنش جرقه زد. خاطره‌ای مبهم، سایه‌ای که سال‌ها از آن فرار کرده بود.

 

ویلیام.

 

قلبش برای لحظه‌ای سنگین شد.

 

چرا هیچ‌وقت به او فکر نکرده بود؟ چرا هرگز نپرسیده بود که چه بر سر آن سرباز ساکت آمد؟

 

به پنجره نگاه کرد. شب بود، و ماه در آسمان می‌درخشید. چیزی در سینه‌اش فشرده شد.

 

آهسته با خود گفت:

«او مرا دوست داشت… و من هرگز نپرسیدم چرا.»

 

قطره‌ای اشک، آرام از گونه‌اش لغزید.

 

اما چه فایده؟

 

بعضی عشق‌ها، برای همیشه در سکوت دفن می‌شوند.

 

فصل ششم: باری بر شانه‌ی زمان

 

روزها گذشت، اما اندیشه‌ی ویلیام از ذهن اِلای بیرون نرفت. خاطراتی که زمانی بی‌اهمیت به نظر می‌رسیدند، اکنون همچون سایه‌ای سنگین، همراهش بودند. او دیگر نمی‌توانست تصویر آن سرباز آرام را از یاد ببرد—سربازی که همیشه در سکوت در کنارش بود، اما هرگز کلمه‌ای نگفت.

 

چرا هرگز از او نپرسیده بود؟

 

چرا هیچ‌گاه ندانسته بود که آن نگاه‌های پنهانی چه معنایی داشتند؟

 

یک روز، اِلای تصمیم گرفت حقیقت را بداند.

 

از خدمتکاران قدیمی قصر درباره‌ی ویلیام پرسید، اما تنها پاسخ‌هایی کوتاه و مبهم شنید. بیشتر آن‌ها حتی نامش را به یاد نداشتند. تنها یک پیرمرد، که سال‌ها به عنوان مسئول نگهبانان سلطنتی خدمت کرده بود، درنگی کرد و گفت:

 

«ویلیام؟ او مرد خوبی بود. ساکت، محترم… همیشه به وظیفه‌اش عمل می‌کرد. اما ناگهان، یک شب، خودش را کنار درخت بید کشت. هیچ‌کس نفهمید چرا.»

 

اِلای احساس کرد دنیا دور سرش می‌چرخد.

 

ویلیام خودکشی کرده بود؟

 

او فکر کرده بود که ویلیام فقط سربازی بوده که سرنوشتش را پذیرفته و در سکوت از زندگی‌اش خارج شده، اما حالا حقیقتی تلخ‌تر پیش رویش بود.

 

ناگهان تمام لحظاتی که با او برخورد کرده بود، معنا پیدا کردند—نگاه‌هایش، مکث‌های کوتاهش، سکو‌ت‌های سنگینش.

 

ویلیام عاشق او بود.

 

و او، بدون آنکه حتی متوجه شود، قلبش را شکسته بود.

 

 

 

فصل هفتم: زیارتگاه عشق فراموش‌شده

 

اِلای دیگر آرام و قرار نداشت. شب‌ها، کابوس‌های مبهمی از چهره‌ی ویلیام می‌دید، چهره‌ای که همیشه در تاریکی محو می‌شد، چهره‌ای که گویی چیزی برای گفتن داشت، اما هیچ‌گاه زبان باز نمی‌کرد.

 

یک روز، بی‌آنکه به کسی چیزی بگوید، به باغ سلطنتی رفت. همان جایی که ویلیام آخرین نفس‌هایش را کشیده بود.

 

درخت بید، همچنان استوار و باشکوه، بر زمین سایه افکنده بود. باد در میان شاخه‌هایش می‌پیچید، گویی زمزمه‌ای از گذشته را با خود می‌آورد.

 

اِلای آرام قدم برداشت، دستش را بر تنه‌ی درخت گذاشت و چشمانش را بست.

 

«متأسفم، ویلیام.»

 

کلماتش در باد گم شد.

 

«کاش آن روز، وقتی از من پرسیدی چرا نگاهت می‌کنم، پاسخت را می‌دادم.»

 

او هرگز فرصت پیدا نکرده بود تا بفهمد که ویلیام چگونه مردی بود، چه رویاهایی داشت، یا در آن لحظات آخر، چه در دلش می‌گذشت.

 

اما حالا دیگر خیلی دیر شده بود.

 

برخی عشق‌ها، هرگز شنیده نمی‌شوند. برخی داستان‌ها، هیچ‌گاه گفته نمی‌شوند. و برخی قلب‌ها، برای همیشه در سکوت می‌شکنند.

 

در آن لحظه، نسیمی وزید. شاخه‌های درخت بید لرزیدند.

 

و اِلای، برای اولین بار، حس کرد که شاید ویلیام هنوز آنجا بود—نه در دنیا، بلکه در سایه‌های خاطراتی که برای همیشه در گوشه‌ای از قلبش باقی خواهند ماند.

 

فصل هشتم: زخم‌هایی که هرگز التیام نمی‌یابند

 

پس از آن روز، اِلای دیگر هرگز مانند قبل نبود. هرچند لبخند می‌زد، هرچند نقش خود را به عنوان ملکه‌ای مهربان و خردمند به خوبی ایفا می‌کرد، اما درونش چیزی شکسته بود. اندوهی خاموش، مانند سایه‌ای همیشه همراهش بود.

 

او دیگر نمی‌توانست به باغ سلطنتی قدم بگذارد بدون آنکه احساس کند کسی در کنارش ایستاده، اما نادیده گرفته شده است. او نمی‌توانست از کنار نگهبانان قصر بگذرد بدون آنکه در چشمانشان به دنبال ویلیام بگردد—هرچند می‌دانست که او دیگر هرگز آنجا نخواهد بود.

 

هر شب، در سکوت اتاقش، وقتی همه‌ی قصر در خواب بود، کنار پنجره می‌نشست و به آسمان خیره می‌شد. به یاد شب‌هایی که ویلیام در تاریکی، از دور او را تماشا می‌کرد.

 

او حالا می‌دانست.

 

اما دانستن چه فایده‌ای داشت، وقتی دیگر چیزی قابل تغییر نبود؟

 

 

 

فصل نهم: رازی که در باد محو شد

 

سال‌ها گذشت. اِلای به خوبی پادشاهی کرد، فرزندانش را بزرگ کرد، و نامش در تاریخ به عنوان ملکه‌ای مهربان و خردمند ثبت شد. اما هیچ‌کس نمی‌دانست که در دلش، داستانی ناگفته و عشقی دفن‌شده وجود داشت.

 

در واپسین روزهای عمرش، یک شب، او از بستر برخاست و به سختی، با پاهایی لرزان، به سوی باغ سلطنتی رفت. دیگر هیچ‌کس به آنجا قدم نمی‌گذاشت. درخت بید، هنوز در همان‌جا ایستاده بود، اما شاخه‌هایش خمیده‌تر شده و برگ‌هایش کم‌پشت‌تر شده بودند.

 

اِلای نفس عمیقی کشید، به تنه‌ی درخت تکیه داد و چشمانش را بست.

 

«ویلیام…»

 

نامش را زمزمه کرد، برای اولین بار، و آخرین بار.

 

لحظه‌ای بعد، نسیمی آرام وزید.

 

احساس کرد چیزی گرم روی گونه‌اش لغزید—شاید قطره‌ای اشک، شاید لمس دست کسی که هرگز به او نرسید.

 

چند روز بعد، خادمان جسد بی‌جان ملکه را در باغ یافتند، در حالی که آرام و بی‌صدا، کنار درخت بید آرمیده بود.

 

 

 

فصل دهم: افسانه‌ای در میان درختان

 

پس از مرگ اِلای، درخت بید دیگر سبز نشد. برگ‌هایش یکی‌یکی ریختند، و در نهایت، تنها تنه‌ای خشکیده از آن باقی ماند. مردم قصه‌های مختلفی در مورد آن درخت می‌گفتند—برخی می‌گفتند که روح یک سرباز در آنجا آرام گرفته است، و برخی دیگر باور داشتند که ملکه هر شب به آنجا می‌رفت تا با رازی که هرگز گفته نشد، وداع کند.

 

اما در حقیقت، هیچ‌کس هرگز ندانست که ملکه چه رازی را در قلبش حمل می‌کرد، و هیچ‌کس هرگز نفهمید که نام آخرین مردی که در سکوت برایش گریست، چه بود.

 

فقط باد می‌دانست.

 

و فقط درخت بید، زمزمه‌های عشق خاموشی را که هیچ‌گاه شنیده نشد، در حافظه‌ی خود حفظ کرده بود.

 

پایان

درباره parmis

داستان کوتاه: در تاریکی چشم هایت
من یک نویسنده جوان و تازه کار ۱۸ ساله هستم،خوشحال میشم به داستان هایی که مینویسم نظر بدید تا من هم بتونم با کمک نظرات شما داستان هایم رو گسترش بدم♡

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

***