بازماندگان جهنم🔥
#𝑷𝒂𝒓𝒕_4
•❈━•━•━•━•🔥⃟🌋•━•━•━•━❈•
.
با هر قدمی که برمیداشتم، انگار مرگ نفسزنان پشت سرم میدوید. صدای پاهایی که کشیده میشدن روی زمین، داشت توی سرم میپیچید. نفسم به شماره افتاده بود، اما نمیشد وایسم. یه در نیمهباز ته راهرو دیدم، یه کم نور ازش بیرون میزد. دیگه انتخابی نبود—باید میدویدم.
شروع کردم دویدن. صدای اون لعنتیها نزدیکتر و نزدیکتر شد. وقتی دست یکیشون به سمتم دراز شد، خودمو پرت کردم توی اتاق و درو محکم بستمش.
ضربههای وحشیانه به در مثل زلزله بدنمو لرزوند. داشتم نفسنفس میزدم که یه صدا از ته کلاس اومد:
– «هی، صدات رو ببر و بیا اینجا!»
چرخیدم. توی کلاس، چهار نفر نشسته بودن. ماندگار، یه مرد قدبلند با موهای بلوند و چشمهای عسلی که انگار داشت روحمو قضاوت میکرد. مایا، دختری با موهای کوتاه و چشمای سبز خاص که یه اسلحه دستساز تو دستش بود، آماده بود هرلحظه شلیک کنه. آریا، یه پسر قدبلند با موهای مشکی فرفری و چشمای تیره که انگار شب رو توشون حبس کرده بودن. و سایا، دختری که معلوم بود رئیس جمعه؛ نگاهش محکم بود، با موهای قهوهای صاف و چشمای خاکستری قاطع.
همه ساکت بودن، انگار حتی نفس کشیدن هم ممکن بود به قیمت جونشون تموم بشه. بعد از چند دقیقه، صدای ضربهها خوابید، اما اون سکوت سنگینتر از هر چیزی بود.
ماندگار با نگاه سنگینش گفت:
– «خب، حالا اینجا اومدی که چی؟ اینجا امن نیست، هیچجا امن نیست.»
مایا اخم کرد و گفت:
– «هیچ صدایی در نیار. این موجودات فقط به صدا حساسن.»
قبل از اینکه حتی بتونم جواب بدم، سایا آروم ولی محکم گفت:
– «ما باید بفهمیم اینجا چه خبره. فقط اگه با هم باشیم، شاید بتونیم زنده بمونیم.»
یه حس عجیب اومد سراغم؛ شاید امیدی بود، شاید شانس. ولی هزار تا سوال تو سرم بود: اینا کی بودن؟ چطور تونستن تا حالا زنده بمونن؟ و آیا واقعاً میتونستیم از این کابوس خلاص بشیم؟
•❈━•━•━•━•🔥⃟🌋•━•━•━•━❈•
انتشار شعر، داستان، رمان صفحهای برای محتوای تو